متحیرم چه نامم، شهِ مُلک لافتی را
گفت هرکس را منم مولا و دوست...
دست او را در دستانش فشرد و بالا برد. گرمای این دو دست ملکوتی،
در همهمه مردمان، مذاب سکوت چکاند. نگاهها همه در امتداد این دو دست
تا عمق آسمان کشیده شدند. انگار که این دو دست میخواستند آسمان
را پایین بکشند یا از باغستانهای عرش بچینند خوشهای از نایابترین و
نابترین گیاهان ملکوت را...
نگاههای منتظر خیره، به این دو دست ملکوتی، ثابت مانده بودند،
چنانکه گویی زمان ایستاده بود؛ چنانکه انگار زمان از ابعاد همیشگیاش
فراتر شده بود و چرخش عرش و فرش، در یک ایستایی آنی، همه را در
بهت فرو برده بود. او چه میخواست بگوید که مردمان را صدا زده بود: از
پیش رفتگان و آیندگان... ؟ شاید سروش الهی بر بالهای خود گلواژههای
وحی آورده بود...
منتظران هوا را بو کشیده بودند؛ شاید که عطر سروش الهی جبرییل را
دریابند؛ اما...، عطری که در فضا موج میزد، عطر همیشه نبود. عصیری
از ولایت و امانت میپراکند. وقتی که او مردمان را صدا زده بود شاید این
عصیر از لحن او تراویده بود؛ و دلهرهای که بر جان مردمان به ناگاه لغزیده
بود، خبر از حادثهای میداد که همیشگی نبود. حادثهای بود که حدوثش
شاید میخواست از مردمان که صلابت صخرهها را در ایمان خود
بیازمایند... هرچه بود، همان بود: عصارهای از ولایت و امامت و
آمیختهای از رسالت و امانت که او میخواست بر جای بگذارد. بیرقی
که داشت از شانهای به شانه دیگر اهتزاز میکرد...
او شاید میخواست، از پس سالیانی که در میان مردمان زیسته بود،
رمز «مدینهالعلم» را بگشاید؛ شاید میخواست که مفتاح مدینهالعلم
را در دست آنان بنهد؛ و آن دست دیگر...، مولودی که کعبه در آغوشش
از آسمانها آورده بود، آیا دست قرآن ناطق نبود؟ دست خیرالبشر نبود؟
دست خیرالخلقی که در بستر ایثار خفته بود تا شمشیرها بر او ببارند نبود؟
بود... بود... دست مردی بود که چاههای مدینه قرار بود سالهای سال
در طنین صدایش فوران کنند. دست مردی بود که نخلستانهای مدینه قرار
بود از شانههای او برویند... دست مردی که اندوهش به اندازه همه دنیا
بود وقتی که قرار بود تن فاطمهاش(س) را به خاک بسپارد...
بود... بود... همو بود، که وقتی دستش را دست صمیم رسول(ص) اکرم
بر فراز «غدیر» افراشت، ناگهان همه سکوتهای کهکشانی هجوم آوردند و
در سینهاش خانه کردند... دست مردی بود که از بیتوته خیبر آمده بود.
دست برادر بود، برادر محمد(ص) ...
و خاتم پیامبران محمد مصطفی(ص) در آن بیابان آتشزاد، ایستاده بر
جهاز اشتران به ناگه شنیده بود که جبرییل در گوشش زمزمه میکند:
«یا ایهاالرسول بلّغ ما انزل الیک من ربّک»... رسول(ص) ایستاده برفراز
جهاز اشتران سر برکرده بود... مردمان منتظر را نگریسته بود که از
نگاهشان اضطراب میجهید... چشم گردانیده بود و علی(ع) را دیده بود...
نگاه در نگاهش دوخته بود... دمی درنگ... آنگاه به نگاه مردمان بازگشته بود:
-ای مردم نسبت به مومنان از خودشان سزاوارتر به تصرف در امور و
سنجش مصلحتها کیست؟و پاسخ مردمان یک صدا که: خدا و رسول(ص)
داناترند. پس رسول(ص) منشور آسمانی امامت را بر مردمان عرضه داشته
بود: «من کنت مولاه فهذا علی مولاه... »
تیره پشت مردمان لرزید. لبها آهسته نجوا کردند: علی(ع) ؟ علی(ع) ؟
علی(ع) که در اُحُد یک تنه در برابر دشمنان ایستاده بود تا رسول(ص) را
محافظت کند از تیغ دشمنان؟
علی(ع) که رسولش(ص) گفته بود: لافتی الّا علی(ع) ... که
شمشیرش را رسول(ص) یگانه شمشیر اسلام خوانده بود؟ آری علی(ع) ...
و چنین بود که دستهای سرنوشت، مظلومیت همواره تشیع را،
به تاریخ سپرده بود. که دستهای تقدیر شیعه را در مسیری همواره
خونین نهاده بود... که اسلام آن لوایی شده بود که مدام با دستهای
شهید، با جانهای شهید و سرهای شکفته برفراز دارها پاس داشته
میشد. و مردمان با علی(ع) چه کردند؟ آنها که سنگ اسلام را به سینه
میزدند. علی(ع) را که رسول(ص) در حدیث منزلت، او را هارون خود خطاب
فرموده بود، بیست و پنج سال استخوان در گلو و خار در چشم نگه
داشتند. مردی را که پیامبر خدا(ص) دستانش را برفراز غدیر برافراشت
تا اعلام کند که:
«الیوم اکملت لکم دینکم و اتممت علیکم نعمتی و رضیت لکم الاسلام دینا»
تنها گذاشتند تا در کوچههای تنگ و غمگین مدینه بار سکوت و امامت بر
دوش، آمدوشد کند و ببیند که با امانتهای پیامبر(ص) چه میکنند: قرآن
و عترت را چگونه پاس میدارند. آن دو چیزی را که پروردگار به رسول(ص)
بشارت داده بود که هرگز از یکدیگر جدا نخواهند شد تا در رستاخیز در
کنار کوثر به لقای خداوندی نایل شوند...
هیهات! مردمان علی(ع) را تنها گذاشتند، فراموشش کردند و حتی
دشمن داشتند، که بارها از زبان پیامبر(ص) شنیده بودند:
«الحق مع علی و علی معالحق یدور معه حیث دار»
حق با علی(ع) و علی(ع) با حق است و حق دور میزند با او هر
جا که او دور میزند.
و... اینک ما ماندهایم... ما که به نام علی(ع) انقلاب شکوهمندی
در جهان آکنده از ظلم و جور برپا کردهایم، ما که به نام علی(ع)
جنگیدهایم، ما که او را در سختترین روزگارها صدا کردهایم و به
حضرتش متوسل شدهایم؛ اینک ما هستیم... پرچم آل علی(ع) بر
دوش از جادههای علویت میآییم... پیشانیمان را بنگرید: سرخ است.
این سرخی؛ آبروی شیعه است. و شیعه یعنی باور داشتن علی(ع) ...
باور داشتن غدیر و گرامیداشت حجهالوداع...
علیای همای رحمت تو چه آیتی خدا را/
که به ما سوا فکندی همه سایه هما را /
دل اگر خداشناسی همه در رخ علی بین/
به علی شناختم من به خدا قسم خدا را/
به خدا که در دو عالم اثر از فنا نماند/
چو علی گرفته باشد سرچشمه بقا را/
مگر ای سحاب رحمت تو بباری ارنه دوزخ/
به شرار قهر سوزد همه جان ما سوا را/
برو ای گدای مسکین در خانه علی زن/
که نگین پادشاهی دهد از کرم گدا را/
بهجز از علی که گوید به پسر که قاتل من/
چو اسیر توست اکنون به اسیر کن مدارا /
بهجز از علی که آرد پسری ابوالعجائب/
که علم کند به عالم شهدای کربلا را/
چو به دوست عهد بندد ز میان پاکبازان/
چو علی که میتواند که بسر برد وفا را/
نه خدا توانمش خواند، نه بشر توانمش گفت/
متحیرم چه نامم شه ملک لافتی را/
به دو چشم خون فشانم هلهای نسیم رحمت/
که ز کوی او غباری به من آر، توتیا را/
به امید آنکه شاید برسد به خاک پایت/
چه پیامها سپردم همه سوز دل صبا را/
چو تویی قضای گردان، به دعای مستمندان/
که ز جان ما بگردان ره آفت قضا را/
چه زنم چونای هردم ز نوای شوق او دم/
که لسان غیب خوشتر بنوازد این نوا را/
«همه شب در این امیدم که نسیم صبحگاهی/
به پیام آشنایی بنوازد آشنا را»/
ز نوای مرغ یا حق بشنو که در دل شب/
غم دل به دوست گفتن چه خوشست شهریارا
منبع:روزنامه اعتماد