دفتر خـدمـات الکترونیکی ساتا شعبه پــاکــدشــــت و منطقه پارچیـن

آدرس: شهرستان پاکدشت - بزرگراه امام رضـــــــا(ع)- میدان مادر- پاساژپارسیــــــــان ط دوم واحد 14-تلفن 021/36016404

دفتر خـدمـات الکترونیکی ساتا شعبه پــاکــدشــــت و منطقه پارچیـن

آدرس: شهرستان پاکدشت - بزرگراه امام رضـــــــا(ع)- میدان مادر- پاساژپارسیــــــــان ط دوم واحد 14-تلفن 021/36016404

متحیرم چه نامم، شهِ مُلک لافتی را

جمعه, ۱۰ مهر ۱۳۹۴، ۱۱:۲۲ ق.ظ

علی‌اصغر شعردوست

گفت هرکس را منم مولا و دوست...

دست او را در دستانش فشرد و بالا برد. گرمای این دو دست ملکوتی،

در همهمه مردمان، مذاب سکوت چکاند. نگاه‌ها همه در امتداد این دو دست

 تا عمق آسمان کشیده شدند. انگار که این دو دست می‌خواستند آسمان

را پایین بکشند یا از باغستان‏های عرش بچینند خوشه‏ای از نایاب‏ترین و 

ناب‏ترین گیاهان ملکوت را...

نگاه‌های منتظر خیره، به این دو دست ملکوتی، ثابت مانده بودند،

چنان‏که گویی زمان ایستاده بود؛ چنان‏که انگار زمان از ابعاد همیشگی‏اش

فراتر شده بود و چرخش عرش و فرش، در یک ایستایی آنی، همه را در

بهت فرو برده بود. او چه می‌خواست بگوید که مردمان را صدا زده بود: از

پیش رفتگان و آیندگان... ؟ شاید سروش الهی بر بال‏های خود گلواژه‌های

 وحی آورده بود...

منتظران هوا را بو کشیده بودند؛ شاید که عطر سروش الهی جبرییل را

دریابند؛ اما...، عطری که در فضا موج می‏زد، عطر همیشه نبود. عصیری

از ولایت و امانت می‏پراکند. وقتی که او مردمان را صدا زده بود شاید این

عصیر از لحن او تراویده بود؛ و دلهره‏ای که بر جان مردمان به ناگاه لغزیده

 بود، خبر از حادثه‏ای می‏داد که همیشگی نبود. حادثه‏ای بود که حدوثش

 شاید می‌خواست از مردمان که صلابت صخره‌ها را در ایمان خود

بیازمایند... هرچه بود، همان بود: عصاره‏ای از ولایت و امامت و

آمیخته‏ای از رسالت و امانت که او می‌خواست بر جای بگذارد. بیرقی

که داشت از شانه‏ای به شانه دیگر اهتزاز می‌کرد...

او شاید می‌خواست، از پس سالیانی که در میان مردمان زیسته بود،

رمز «مدینه‏العلم» را بگشاید؛ شاید می‌خواست که مفتاح مدینه‏العلم

را در دست آنان بنهد؛ و آن دست دیگر...، مولودی که کعبه در آغوشش

از آسمان‏ها آورده بود، آیا دست قرآن ناطق نبود؟ دست خیرالبشر نبود؟

دست خیرالخلقی که در بستر ایثار خفته بود تا شمشیرها بر او ببارند نبود؟

بود... بود... دست مردی بود که چاه‌های مدینه قرار بود سال‌های سال

 در طنین صدایش فوران کنند. دست مردی بود که نخلستان‏های مدینه قرار

 بود از شانه‌های او برویند... دست مردی که اندوهش به اندازه همه دنیا

بود وقتی که قرار بود تن فاطمه‏اش(س) را به خاک بسپارد...

بود... بود... همو بود، که وقتی دستش را دست صمیم رسول(ص) اکرم

بر فراز «غدیر» افراشت، ناگهان همه سکوت‏های کهکشانی هجوم آوردند و

در سینه‏اش خانه کردند... دست مردی بود که از بیتوته خیبر آمده بود. 

دست برادر بود، برادر محمد(ص) ...

و خاتم پیامبران محمد مصطفی(ص) در آن بیابان آتش‏زاد، ایستاده بر

جهاز اشتران به ناگه شنیده بود که جبرییل در گوشش زمزمه می‌کند:

«یا ایهاالرسول بلّغ ما انزل الیک من ربّک»... رسول(ص) ایستاده برفراز

 جهاز اشتران سر برکرده بود... مردمان منتظر را نگریسته بود که از

نگاه‌شان اضطراب می‏جهید... چشم گردانیده بود و علی(ع) را دیده بود...

نگاه در نگاهش دوخته بود... دمی درنگ... آن‏گاه به نگاه مردمان بازگشته بود:

-‌ای مردم نسبت به مومنان از خودشان سزاوارتر به تصرف در امور و

سنجش مصلحت‏ها کیست؟و پاسخ مردمان یک صدا که: خدا و رسول(ص)

داناترند. پس رسول(ص) منشور آسمانی امامت را بر مردمان عرضه داشته

 بود: «من کنت مولاه فهذا علی مولاه... »

تیره پشت مردمان لرزید. لب‏ها آهسته نجوا کردند: علی(ع) ؟ علی(ع) ؟

علی(ع) که در اُحُد یک تنه در برابر دشمنان ایستاده بود تا رسول(ص) را 

محافظت کند از تیغ دشمنان؟

علی(ع) که رسولش(ص) گفته بود: لافتی الّا علی(ع) ... که

شمشیرش را رسول(ص) یگانه شمشیر اسلام خوانده بود؟ آری علی(ع) ...

 

و چنین بود که دست‏های سرنوشت، مظلومیت همواره تشیع را،

 به تاریخ سپرده بود. که دست‏های تقدیر شیعه را در مسیری همواره

خونین نهاده بود... که اسلام آن لوایی شده بود که مدام با دست‏های

 شهید، با جان‏های شهید و سرهای شکفته برفراز دارها پاس داشته

 می‌شد. و مردمان با علی(ع) چه کردند؟ آنها که سنگ اسلام را به سینه

می‏زدند. علی(ع) را که رسول(ص) در حدیث منزلت، او را هارون خود خطاب

فرموده بود، بیست و پنج سال استخوان در گلو و خار در چشم نگه

داشتند. مردی را که پیامبر خدا(ص) دستانش را برفراز غدیر برافراشت 

تا اعلام کند که:

«الیوم اکملت لکم دینکم و اتممت علیکم نعمتی و رضیت لکم الاسلام دینا»

تنها گذاشتند تا در کوچه‌های تنگ و غمگین مدینه بار سکوت و امامت بر

دوش، آمدوشد کند و ببیند که با امانت‏های پیامبر(ص) چه می‌کنند: قرآن

 و عترت را چگونه پاس می‏دارند. آن دو چیزی را که پروردگار به رسول(ص)

بشارت داده بود که هرگز از یکدیگر جدا نخواهند شد تا در رستاخیز در

کنار کوثر به لقای خداوندی نایل شوند...

هیهات! مردمان علی(ع) را تنها گذاشتند، فراموشش کردند و حتی

دشمن داشتند، که بارها از زبان پیامبر(ص) شنیده بودند:

«الحق مع علی و علی مع‏الحق یدور معه حیث دار»

حق با علی(ع) و علی(ع) با حق است و حق دور می‏زند با او هر

جا که او دور می‏زند.

و... اینک ما مانده‏ایم... ما که به نام علی(ع) انقلاب شکوهمندی

 در جهان آکنده از ظلم و جور برپا کرده‏ایم، ما که به نام علی(ع)

 جنگیده‏ایم، ما که او را در سخت‏ترین روزگارها صدا کرده‏ایم و به

حضرتش متوسل شده‏ایم؛ اینک ما هستیم... پرچم آل علی(ع) بر

 دوش از جاده‌های علویت می‏آییم... پیشانی‌مان را بنگرید: سرخ است.

این سرخی؛ آبروی شیعه است. و شیعه یعنی باور داشتن علی(ع) ...

باور داشتن غدیر و گرامیداشت حجه‏الوداع...

علی‌ای همای رحمت تو چه آیتی خدا را/

 که به ما سوا فکندی همه سایه هما را / 

دل اگر خداشناسی همه در رخ علی بین/ 

به علی شناختم  من به خدا قسم خدا را/ 

به خدا که در دو عالم اثر از فنا نماند/

چو علی گرفته باشد سرچشمه بقا را/

مگر‌ ای سحاب رحمت تو بباری ارنه دوزخ/

به شرار قهر سوزد همه جان ما سوا را/

برو‌ ای گدای مسکین در خانه علی زن/

 که نگین پادشاهی دهد از کرم گدا را/

به‏جز از علی که گوید به پسر که قاتل من/

چو اسیر توست اکنون به اسیر کن مدارا /

به‏جز از علی که آرد پسری ابوالعجائب/

که علم کند به عالم شهدای کربلا را/

 چو به دوست عهد بندد ز میان پاکبازان/

 چو علی که می‌تواند که بسر برد وفا را/

نه خدا توانمش خواند، نه بشر توانمش گفت/

متحیرم چه نامم شه ملک لافتی را/

به دو چشم خون فشانم هله‌ای نسیم رحمت/

که ز کوی او غباری به من آر، توتیا را/

به امید آنکه شاید برسد به خاک پایت/

چه پیام‏ها سپردم همه سوز دل صبا را/

چو تویی قضای گردان، به دعای مستمندان/

که ز جان ما بگردان ره آفت قضا را/

 چه زنم چونای هردم ز نوای شوق او دم/

که لسان غیب خوش‏تر بنوازد این نوا را/

«همه شب در این امیدم که نسیم صبحگاهی/

 به پیام آشنایی بنوازد آشنا را»/

 ز نوای مرغ یا حق بشنو که در دل شب/ 

غم دل به دوست گفتن چه خوشست شهریارا

منبع:روزنامه اعتماد

۹۴/۰۷/۱۰
امیر هوشنگ شمسائی