دفتر خـدمـات الکترونیکی ساتا شعبه پــاکــدشــــت و منطقه پارچیـن

آدرس: شهرستان پاکدشت - بزرگراه امام رضـــــــا(ع)- میدان مادر- پاساژپارسیــــــــان ط دوم واحد 14-تلفن 021/36016404

دفتر خـدمـات الکترونیکی ساتا شعبه پــاکــدشــــت و منطقه پارچیـن

آدرس: شهرستان پاکدشت - بزرگراه امام رضـــــــا(ع)- میدان مادر- پاساژپارسیــــــــان ط دوم واحد 14-تلفن 021/36016404

عاشورا، فرصتى براى حرّیّت

سه شنبه, ۲۰ مهر ۱۳۹۵، ۰۴:۰۳ ق.ظ
یادداشت/خاطراتى از مقتل خوانى، و برش‌هایى از مقتل «نفس‌المهموم»
عاشورا، فرصتى براى حرّیّت
علی‌اصغر شعردوست

عاشوراى حسینى، فصلى روشن از تاریخ خونبار شیعه است، که شیعه را به بعثت و نهضت دائمى فرا می‌خواند و حدیث میثاق مکرر با پاکى و آزادگى را براى زندگى سر می‌دهد. ‏

‏عاشورا! فصل خونباران عشق است، روز میعاد با زندگى، که شیعه حیات خویش را وامدار اوست. ما به یاد محرم و عاشورا و سیدالشهدا و یارانش، رنگ بى رنگى و حیات جاودانه به حیات تشیع زده‌ایم زیرا که امام و مقتداى ما، حضرت سیدالشهدا، مرگ را قربانى زندگى کرد تا حیات، جلا و طراوت و روشنى پیدا کند. حسین(ع) واسطة العقدزمان است. حیات ما با زمانى که او بود، پیوند خورده ‏است! زیرا که درگذار ازگریوه‌هاى دشوار، حسین(ع) سراج منیرى هست که روشنى از او آغاز می‌شود. چرا که در تاریک‌ترین شب روزگاران، هفتاد و دو ستاره را برگستره نیلى آسمان نشاند، که تا قیام قیامت بمانند و پرتوافشانى کنند.یا حسین(ع) اى زمان ازلى! براى تو پایانى نیست. تو چشم مراقب زمانى. زمان و زندگى ما از آن روز آغاز شد که تو قدم به آستانه هستى نهادى واز آن روز ما زمان و مکان را با تو معنا و بودن خویش را با تو تفسیر می‌کنیم. «کل‏یوم عاشورا وکل شهر محرم وکل ارض کربلا»

‏عاشورا! تو عرصه رویارویى همه خوبى‌ها و فضیلت‌ها با همه بدى‌ها و پلیدى‌هایى.‏تو فرصت عروج آدمى از خاک تا افلاک هستى، مگر نه اینکه در سرزمین کربلا بود که حضرت حربن یزید ریاحى به آنى فاصله خاک تا افلاک را درنوردید و خیمه برگستره عرش زد. تو پاکبازىِ تمامیت انسانى. درکربلا و عاشورا همه چیز رنگ شهادت دارد حتى زندگى عاشوراییان پس از آن فاجعه هولناک نیز در شهادت معنا می‌یابد. تو سنتى هستى که هزار و چهار صد سال است هر سال زنده‌تر و توانمندتر می‌شود و در پویه ‏تاریخ، هر روز تولدى مجدد می‌یابد. ‏

‏خیل عاشقان درکوى و برزن، حدیث دلدادگى تو را زمزمه می‌کنند، هر یک به ‏زبانى وگونه اى همه یک سخن دارند، سخن نامکرر عشق بر زبان پاکبازان، ترجیع بند همیشگى حیات شیعه: حسین، حسین، حسین...‏

‏***

از زمانى که به یاد دارم، محرم بویژه تاسوعا و عاشورا، عجیب و فراموش ناشدنى بود، از شب تاسوعا تا سوم امام کمتر خانه بودیم، خدا بیامرز پدرم، دستم را می‌گرفت از هیأتهاى محله شهریار و مسجد حاج شفیع تاشاوا و کوچه باغ و لیل آباد تبریز و حتى بعضى هیئات اسکو و کهنمو و دسته جات بازار و... هنوز مدرسه نمی‌رفتم و معانى بعضى نوحه‌ها و مقتل‌ها را نمی‌دانستم، اما آنها را حفظ کرده بودم، همچنانکه وقتى به کلاس اول ابتدایى ثبت نامم کردند، به اهتمام پدر خدا بیامرزم «گلستان سعدى» را تقریباً حفظ بودم، در مسجد کوچک «دار دلّه زن» از آخوند مکتبى سختگیرى فرا گرفته بودم... انقلاب اسلامى به ثمر نشست،کار زیاد بود، از جمله مسئول رادیو تبریز شدم، برنامه‌هاى ویژه محرم، مداح باصفا و مؤثر شهرمان حاج مهدى خادم آذریان که با لباس ژاندارمرى می‌آمد، حاج بیوک آقا آسایش و بعدها زنده یاد لیثى و فخرالذاکرین حاج فیروز و سروده‌هاى استاد عابد و... اما همیشه از پخش مراثى و نوحه‌هائى که جزئیات ظلمهایى که بر ابا عبدالله(ع) و اهلبیتش رفته بود، اجتناب می‌کردم، راستش دلم تاب نمی‌آورد، پدرم هم که بشدت اهل بکاء بود توان شنیدن نداشت، بعضاً از حال می‌رفت، بعداز مشاغل مختلف سفیر شدم و به تاجیکستان رفتم، اولین محرم اقامتم مراسم مفصلى گرفتیم، اما نه نمازخانه سفارت گنجایش علاقه‌مندان را داشت و نه نوحه‌خوان حرفه اى و روحانى و... داربست و چادر و سخنرانى خودم و بعضاً نوحه‌خوانى همکارانم در سفارت همچون علیرضا آراسته و... این مقدمه طولانى براى این بود که بگویم تعدادى از همکاران بسیار ناب و خالص از من می‌خواستند که برایشان مقتل بخوانم، چند روز متوالى گزیده‌هایى از برخى مقاتل را با خود می‌بردم، اما دلم تاب نمی‌آورد که بخوانم، به قدرى سوزناک و دلخراش بودند، در پاسخ همکارانم که می‌پرسیدند چرا نخواندى بهانه می‌آوردم، که وقت نشد، جا تنگ بود و... براى سال بعد مسجد حضرت حجت‌بن‌الحسن(عج) ساخته شد، در ماه رمضان حضرت حجت‌الاسلام والمسلمین محمدى گلپایگانى‌ـ رئیس دفتر مقام معظم رهبرى ـ براى افتتاح آن به دوشنبه آمد و سپس روحانیون زبده، نوحه‌خوانها از جمله مهدى عراقى‌زاده خودمان از تبریز و سایر مداحان نامدار و تا بیش از هزارنفر عزادار اعم از ایرانى و تاجیک و افغان و برنامه‌هایی که بعضاً تا ساعت دو بامداد ادامه می‌یافت. 

تنها در محرم نبود، ماه رمضان، ایام فاطمیه(س)، اعیاد تولد و وفیات ائمه اطهار، شبهاى جمعه و... از این یادها که بگذرم، روز عاشورا بود، بو گون 

کرب و بلا ویران اولوپدى، حسین اؤز قانینا غلطان اولوپدى‏

بندهائى از مقتل معروف «دمع السجوم فى ترجمة نفس المهموم» تالیف مرحوم شیخ عباس قمى با ترجمه مرحوم آیت الله شعرانى را تقدیم می‌دارم و امیدوارم مشمول حدیث شریف نبوى باشیم که فرمود: مَنْ ماتْ على حُبِّ آلِ محمد، ماتَ ‏شهیداً

***

گردى سیاه و تاریک برخاست...‏

آسمان سرخ گردید و آفتاب بگرفت...‏

چنانکه ستارگان در روز دیده شدند...‏

‏«... حسین(ع) افتان و خیزان بود: به مشقت برمى‌خاست و باز می‌افتاد... ‏

مدتى گذشت. مردم از کشتن حسین(ع) پرهیز می‌کردند و هر کدام این کار را به دیگرى حوالت می‌کرد.‏ پس شمر ابن ذى الجوشن بانگ زد:مادرتان به عزاى شما نشیند! این مرد را چرا منتظر گذاشتید؟

ازهر سوى بر وى تاختند.

زینب دختر على(ع)، از در خیمه بیرون آمد و فریاد زد: کاش آسمان بر زمین می‌افتاد! کاش کوهها خرد و پراکنده بر‌هامون می‌ریخت!‏

بسیارى از رجاله‌ها بر گِرد حسین بودند و زخم بسیار بر تن او می‌زدند.حسین(ع) قدح آب خواست. چون نزدیک دهان برد، خصین ابن نمیر تیرى بر وى افکند که بر دهانش نشست و آب خون شد.حسین(ع) قدح از دست بگذاشت. سنان ابن انس نخعى بر او حمله کرد و نیزه بر او زد و خولى ابن یزید به شتاب از اسب فرود آمد که سرش جدا کند...‏

بر خود لرزید.‏

شمر گفت: «خدا بازوى تو را سست کند! از چه می‌لرزى؟» و خود فرود آمد...‏

هلال ابن نافع گفت: من ایستاده بودم با اصحاب عمر سعد که مردى فریاد زد: «ایها الامیر! مژده که اینک شمر، حسین را می‌کشد.»

من میان دو صف آمدم و جان دادن او را دیدم: به خدا قسم هیچ کشته به خون آغشته را نیکوتر و درخشنده روى‌تر از وى ندیدم...‏

تاب رخسار و زیبایى هیأت او اندیشه قتل وى را از یاد من ببرد.شربتى آب می‌خواست. شنیدم مردى گفت: «آب نخواهى نوشید تا به جهنم روى و از آب آنجا بنوشى.» حسین(ع) را شنیدم که گفت: «من نزد جد خویش روم و از آب «غیر آسِن» بنوشم و از آنچه شما با من کردید بدو شکایت کنم.»‏

همه خشمگین شدند که گویى خدا در دل آنها رحمت نیافریده بود.من گفتم: «به خدا قسم، دیگر در هیچ کار با شما شریک نشوم»‏

‏... شمر سر حسین را جدا کرد و به خولى سپرد.سنان نیزه بر پشت حسین زد که از سینه بى کینه اش بیرون زد. چون نیزه را بیرون کشید، روح حسین(ع) به اعلى علیین رسید.گردى سخت سیاه و تاریک برخاست و باد سرخى وزید که هیچ چیز پیدا نبود: آسمان سرخ گردید و آفتاب بگرفت، چنان که ستارگان در روز دیده شدند. هیچ سنگى را برنداشتند، مگر زیر آن خون سرخ تازه بود.... مردم پنداشتند عذاب فرود آمد. کسى در لشگر آمد و فریاد می‌زد. او را از فریاد منع کردند.‏ گفت: «چگونه فریاد نزنم و حال آنکه می‌بینم رسول خدا را ایستاده، نگاه به زمین می‌کند و جنگ شما را می‌نگرد و می‌ترسم بر اهل زمین نفرین کند و من با آنها هلاک شوم.» او جبرئیل بود... و آن روز جمعه بود. دهم محرم سال شصت و یک، ما بین نماز ظهر و عصر... و حسین(ع) پنجاه و هشت سال داشت...‏

اسب حسین(ع) کاکل و موى پیشانى در خون آغشته کرده بود و سوى سرا پرده زنان آمد: شتابان و گریان و شیهه‌زنان.دختران پیغمبر بانگ او شنیدند و از سرا پرده‌ها بیرون آمدند. اسب را زبون و بى سوار دیدند و زین را بر آن واژگون.‏

فریاد به گریه و شیون بر آوردند. ام کلثوم دست بر سر نهاد و گفت: «این حسین(ع) است: در میدان افتاده، در کربلا سر او از قفا بریده و عمامه و رداى او ربوده...» این بگفت و بى هوش شد. اسب حسین(ع) دست‌ها بر زمین می‌زد و نزدیک خیام حرم، سر بر زمین می‌کوفت تا بمرد...‏

‏...حمید ابن مسلم گفت: به خدا قسم فراموش نمی‌کنم زینب، دختر على(ع) را. دشمن و دوست را بگریانید چون برادرش را بر خاک افتاده دید. زارى کرد و به آواز سوزناک گفت: «یا محمد! فرشتگان آسمان بر تو درود فرستند. این حسین است، به خون آغشته، پیکرش پاره پاره، یا محمد! دخترانت اسیر شدند و فرزندانت کشته در این دشت افتاده‌اند، و باد صبا گرد و غبار بر پیکرشان می‌پراکند.» 

سکینه پیکر پدرش، حسین(ع) را در آغوش گرفت. جماعتى از اعراب چادر نشین ریختند و او را کشیدند و از پدر جدا کردند. سکینه گفت: چون او را در آغوش گرفتم بى هوش شدم. در آن حال شنیدم می‌گفت: چون آب گوارا نوشیدید، یادم کنید. چون از غریب یا شهیدى شنیدید، بر من بگریید.‏ ‏ ترسان برخاستن و چشمم از گریه آزرده شده بود و لطمه بر روى می‌زدم. ناگهان‌هاتفى گفت: «آسمان و زمین بر او گریستند: - اشک فراوان و خون ـ » فرشتگان بانگ به گریه بلند کردند و گفتند: «اى پروردگار! این حسین(ع)، برگزیده تو و پسر دختر پیغمبر توست.»‏ خداى سایه قائم(عج) را به آنها نمود و گفت: «به این انتقام می‌کشم خونِ او را»
۹۵/۰۷/۲۰
امیر هوشنگ شمسائی