شب ادامه شب بود و زمین در زمهریر شقاوت و لئامت چنان به خواب رفته بود که گویی بهاری را هرگز از خاطر نگذرانده است. کارهای زمانه را میل به ادبار بود و خندقی از نفاق و کفر و ارتداد و گمراهی فرزندان انسان را به کام سیاه خویش می کشید. روشنی و طهارتی نبود تا چراغ راهی شود و شب تاریک را به شعله ای بشکند: به هیچ فریادی: سکوت سنگین دیجورِ وحشت، شکسته نمی شد: زمان فریاد را از خاطر برده بود و زمین اعتراض را. آدمی مسخ شده بود، گروهی در بهشت تن آسایی غفلت و شهد و شراب و شاهد به سر می بردند و گروهی شرنگ جانگزای زبونی و بیچارگی و مذلت را تجرّع می بردند.
۱۵ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۴:۱۴